بسیاری از منازعات کلامی و درگیری های فیزیکی و لجاجت های سیاسی نه تنها مشکلی را حل نمی کند بلکه قوز بالاقوز است.
با کنار گذاشتن مباحث حاشیهای که با تعارفات و تکلفات فراوان و بزرگنمایی همراه است می توانیم بگوییم که بزرگترین گمشده هر انسانی انتخاب سبکی از زندگی است که بیشترین بهره و لذت مادی و معنوی را به دنبال داشته باشد.
هر چند ظاهرا اینگونه به نظر می رسد که عمده تلاش انسان ها در راستای بهبود وضعیت مادی صورت می گیرد اما با مشاهده حال و روز کسانی که هیچگونه کمبود مادی در زندگی ندارند اما باز هم به دنبال چیز دیگری هستند می توان دریافت که آن چیز دیگر که گمشده ی همگان است بهره مندی معنوی از زندگی است که می توان آن را به احساس خشنودی تعبیر کرد.
همراهی با دیگران، خوش خلقی، بخشش، مشارکت در امور عام المنفعه، نجات جان انسان ها، واگذاری و انتقال تجربه و دانش و ثروت خود به دیگران، دلجویی، رهایی بخشی، نشاط آفرینی، تقسیم شادی و بر زبان آوردن سخنان امیدبخش به هر انسانی احساس مفید بودن می دهد که ثروت و قدرت و شهرت به تنهایی قادر به ایجاد چنین احساسی نیست.
کسانی که ثروت و قدرت و شهرت را تجربه نکردهاند ممکن است تصور کنند که با رسیدن به چنین چیزهایی می توانند از زندگی لذت ببرند ولی کسانی که قبل از دیگران به قدرت و ثروت و شهرت رسیدهاند چنین احساسی ندارند.
این سخن هرگز به معنای دست شستن از تلاش برای رسیدن به قدرت و ثروت و شهرت نیست بلکه به این معناست که آنسوی این سه گانه ی پر طرفدار چیزهای دیگری هم هست که به زندگی معنا می بخشد.
یکی از دوستان تعریف می کرد و می گفت: زمانی بود که برای انجام کار فرهنگی به اراک رفته بودم. در یکی از خیابان های معروف این شهر اجاره نشین بودم. یکی از روزها نزدیک غروب سر و صدای اهالی کوچه بر سر آشغال های ریخته شده جلو یکی از خانه ها بلند شد و همه را متوجه خود ساخت و من هم از پنجره خانه تماشاگر بحث و مشاجره ی دو همسایه ای بودم که هر یک دیگری را به ریختن آشغال متهم می کرد. دست آخر آنها یکدیگر را تهدید کردند که اگر آشغال ها تا فردا صبح جمع آوری نشود، حساب یکدیگر را خواهند رسید. ضمن این که هیچکدام از طرفین دعوا هم حاضر به پذیرش مسئولیت ریختن آشغال نبود. ظاهرا اینطور به نظر می رسید که فردا دعوای بزرگی راه خواهد افتاد زیرا طرفین قسم خورده بودند که کوتاه نیایند. من که نمی خواستم شاهد چنین دعوایی باشم نصف شب و در سکوت و خلوت ایجاد شده جارو به دست رفتم و تمامی آشغال ها را جمع کردم و کیسه زباله را هم تا ته کوچه بردم و سر خیابان گذاشتم. فردای آن روز هر دو همسایه ی مدعی حق به جانب بودن تصور می کردند که طرف مقابلشان از او حساب برده و کوچه را تمیز کرده است.
یکسالی که از این ماجرا گذشت و من قصد تخلیه منزل اجاره ای و انتقال به خانهای دیگر در همین شهر را داشتم یکی از همان طرفین دعوا در آن شب کذایی به من نزدیک شد و پیشنهاد کمک داد و اظهار تأسف کرد از این که من قصد جابهجایی دارم. به او گفتم که به هر حال اجاره نشین خوش نشین است و این خانه شرایط مناسبی ندارد و به همین دلیل خانهای دیگر کرایه کردهام. این را که گفتم به من نزدیکتر شد و گفت من آن شب تا صبح نخوابیدم و می خواستم ببینم کسی که با من دست به گریبان شده بود چه کار خواهد کرد. ناگهان شما را دیدم که مشغول جمع آوری آشغال ها هستید در صورتی که کسی با شما کاری نداشت. به هر حال شما از شعله ور شدن آتش یک دعوای کهنه جلوگیری کردید و من هم به روی خود نیاوردم و خلاصه خیلی تشکر کرد. هنوز هم که نزدیک به 32 سال از آن ماجرا می گذرد من با یادآوری کاری که آن شب کردم، احساس خوبی پیدا می کنم.
غرض از نقل این حکایت واقعی این بود که گاهی ما ظاهر زندگی خود را با رفتارهایی از این دست جلا می دهیم تا احساس مفید بودن را تجربه کنیم.
در تعاملات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی فرصت هایی پیش می آید که زمینهای برای به نمایش گذاشتن جلوه هایی انسانی فراهم می شود.
بسیاری از منازعات کلامی و درگیری های فیزیکی و لجاجت های سیاسی نه تنها مشکلی را حل نمی کند بلکه قوز بالاقوز است و به تلخ شدن زندگی می انجامد.
به نظر می رسد ارزشمندی هر انسانی بستگی زیادی به نقش او در اصلاح امور دیگران دارد. سهم ما در شادی و خرسندی دیگران تناسب زیادی با احساس رضایت ما از زندگی دارد. اگر قرار بود
هر کسی به دنبال بیرون کشیدن گلیم خود از آب گل آلود زندگی باشد نیازی به شکل گیری اجتماعات انسانی نبود.
اجتماع یعنی تعاون و همکاری در امور عام المنفعه که چه دیده شود و چه دیده نشود، احساس خوبی به ما می دهد. احساسی که به زندگی معنا می بخشد.